عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : شنبه 26 ارديبهشت 1394
بازدید : 965
نویسنده : sadaf

پسر: ضعیفه!دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم!

دختر: توباز گفتی ضعیفه؟
پسر: خب… منزل بگم چطوره؟
دختر: وااااای… از دست تو!
پسر: باشه… باشه ببخشید ویکتوریا خوبه؟
دختر:اه…اصلاباهات قهرم.
پسر: باشه بابا… توعزیز منی، خوب شد؟… آشتی؟
دختر:آشتی… راستی گفتی دلت چی شده بود؟
پسر: دلم! آها یه کم می پیچه…! ازدیشب تاحالا.
دختر: … واقعا که!
پسر: خب چیه؟ نمیگم مریضم اصلا… خوبه؟
دختر: لوووس!
پسر: ای بابا… ضعیفه! این نوبه اگه قهرکنی دیگه نازکش نداری ها!
دختر: بازم گفت این کلمه رو…!
پسر: خب تقصرخودته! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت میکنم… هی نقطه ضعف میدی دست من!
دختر: من ازدست توچی کارکنم؟
پسر: شکرخدا…! دلم هم پیچ میخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم… لیلی قرن بیست ویکم من!
دختر: چه دل قشنگی داری تو! چقدر به سادگی دلت حسودیم میشه!
پسر: صفای وجودت خانوم!
دختر: می دونی! دلم… برای پیاده روی هامون… برای سرک کشیدن تومغازه های کتاب فروشی ورق زدن کتابها… برای بوی کاغذ نو… برای شونه به شونه ات را رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه… آخه هیچ زنی که مردی مثل مرد من نداره!
پسر: می دونم… می دونم… دل منم تنگه… برای دیدن آسمون چشمای تو… برای بستنی شاتوتی هایی که باهم میخوردیم… برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم ومن مردش بودم….!
دختر: یادته همیشه میگفتی به من میگفتی “خاتون”
پسر: آره… آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!
دختر: ولی من که بور بودم!
پسر: باشه… فرقی نمی کنه!
دختر: آخ چه روزهایی بودن… چقدردلم هوای دستای مردونه ات رو کرده… وقتی توی دستام گره می خوردن… مجنون من…
پسر: …
دختر: چت شد چرا چیزی نمیگی؟
پسر: …
دختر: نگاه کن ببینم! منو نگاه کن…
پسر: …
دختر: الهی من بمیرم… چشات چرا نمناکه… فدای توبشم…
پسر: خدا… نه… (گریه)
دختر: چراگریه میکنی؟
پسر: چرا نکنم… ها؟
دختر: گریه نکن … من دوست ندارم مرد گریه کنه… جلو این همه آدم… بخند دیگه… بخند… زودباش…
پسر: وقتی دستاتو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم…
دختر: بخند… و گرنه منم گریه میکنماا
پسر: باشه… باشه… تسلیم… گریه نمی کنم… ولی نمی تونم بخندم
دختر: آفرین! حالا بگو برای کادو ولنتاین چی خریدی؟
پسر: توکه میدونی من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد… ولی امسال برات یه کادو خوب آوردم…
دختر: چی…؟ زودباش بگو… آب از لب و لوچه ام آویزون شد …
پسر: …
دختر: دوباره ساکت شدی؟
پسر: برات… کادو… (هق هق گریه)… برات یه دسته گل گلایل!… یه شیشه گلاب… ویه بغض طولانی آوردم…!
تک عروس گورستان!
پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره…!
اینجاکناره خانه ی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم…
نه… اشک و فاتحه
نه… اشک و فاتحه و دلتنگی
امان… خاتون من! توخیلی وقته که…
آرام بخواب بای کوچ کرده ی من…
دیگر نگران قرصهای نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام…. و صورت پف کرده از بی خوابیم نباش…!
نگران خیره شدن مردم به اشک های من هم نباش..۰!
بعد از تودیگر مرد نیستم اگر بخندم…
اما… تـوآرام بخواب…



:: موضوعات مرتبط: تلخ , داستانك , عاشقانه , ,
تاریخ : شنبه 1 فروردين 1394
بازدید : 1045
نویسنده : sadaf

می گویند شیطان رانده شده ، زمانی نزد فرعون ستمکار و ظالم آمد در حالی که فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد

ابلیس به او گفت : هیچکس می تواندکه این خوشهء انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟

فرعون گفت: نه.

ابلیس با جادوگری و سحر ، آن خوشهء انگور را به دانه های مروارید خوشاب تبدیل کرد.

فرعون تعجب کرد و گفت : آفرین بر تو که استاد و ماهری.

ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت : مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند ، تو با این حماقت چگونه ادعای خدایی می کنی؟



:: موضوعات مرتبط: با موضوع خدا , داستانك , آموزنده , ,
تاریخ : پنج شنبه 21 اسفند 1393
بازدید : 1138
نویسنده : sadaf

ﭘﺪﺭﻣﺼﺮﯼ : ﭘﺴﺮﻡ ﻣﺎﺩﺭﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﯽ ﻭﺳﯿﻊ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ
ﭘﺪﺭﯾﻮﻧﺎﻧﯽ : ﭘﺴﺮﻡ ﮐﺸﻮﺭ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ
ﭘﺪﺭ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎﯾﯽ : ﭘﺴﺮﻡ ﮐﺸﻮﺭ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺍﻣﭙﺮﺍﻃﻮﺭﯼ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﯼ ﺑﻮﺩﻩ
ﭘﺪﺭﻋﺮﺑﯽ : ﭘﺴﺮﻡ ﻣﺎ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩﻩ
.
.
.
ﭘﺪﺭﺍﯾﺮﺍﻧﯽ : ﭘﺴﺮﻡ ﺩﺭﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﺎﮐﺸﻮﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﻣﺼﺮ ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ...
ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﯾﻮﻧﺎﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣی آﻣﺪﻧﺪ ...
ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎﯾﯽ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺷﮑﺴﺖ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻧﺪ ...
ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻋﺮﺍﺏ ﻣﺎﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﺘﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ.
ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﮕﻦ ﺗﺎﺭﯾﺦ سرزمین من...

"به افتـــخار ایــــــــــران"



:: موضوعات مرتبط: اس ام اس , عاشقانه , دقت كردين , داستانك , آموزنده , ,
تاریخ : شنبه 2 اسفند 1393
بازدید : 1259
نویسنده : sadaf

استاد فيزيك به شاگردش گفت بيا پاي تخته ,

وقتی شاگرد اومد، استاد  بهش گفت : شما توي قطاري و قطار باسرعت 80كيلو متردرحال حركته داخل كوپه خيلي گرمه تو چيكار ميكني؟ شاگرد گفت : پنجره را بازميكنم .

استاد گفت خوب حالا با بازكردن پنجره برام حساب كن چه مقدار از سرعت قطار كم ميشه. نسبت فشارهواي داخل كوپه با هواي خارج قطار را هم حساب ميكني فردامياري . شاگرده گفت عجب غلطي كرديم,

نفربعدي را صداكرد، شاگرد اومد پایه تخته.

استادگفت تو توي قطاري هستي باسرعت 75كيلو متر درساعت حركت ميكنه داخل كوپه خيلي گرمه تو چكار ميكني ؟

... ... شاگرده گفت پليورمو درميارم !

استاد : دماي داخل كوپه 50درجه سانتي گراده ,

گفت: همه لباسمو در ميارم .

استاد : داخل كوپه دو سه نفر آدم ناجور هست .

گفت : ده تا آدم ناجورم كه باشن , من اون پنجره لعنتي را باز نميكنم.

 



:: موضوعات مرتبط: جك , سر كاري , خاطرات خنده دار , متفرقه , داستانك , ,

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

  تبادل لینک هوشمند


برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان وبچـيــ❤ــن  و آدرس webchin.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

يا براي تبادل لينك پس از لينك وبچين ،‌نظر بگذاريد .






RSS

Powered By
loxblog.Com